پروانه‌ها

می‌خواهی چشم و ذهن‌ات را مکدر نکنی، در پی آفتاب بدو در سایه!

پروانه‌ها

می‌خواهی چشم و ذهن‌ات را مکدر نکنی، در پی آفتاب بدو در سایه!

برهوت

بادهای وزان پاییز

عطر سیب و زیتون تنت

و گوی خالی نگاهم

بی‌قطره‌ای از باران بوسه‌هایت

بر مژگانم

به نام بخوانمت

یا به شب چراغ گریه بیاویزمت؟

اینجا

زمستان عاشق‌های بی‌ریشه

بیداد می‌کند.

کاج

بازی‌های کودکانه

زیر کاج به درازا می‌کشید

و ما

در سکوت عصرگاهی

گیسوان سبزت را

گوشواره‌وار

بند هم می‌کردیم

همیشه

هدیه‌های کودکانه

از سنگ و چوب و برگ بود

ای کاج پیر بگو

چند خزان سبز مانده‌ای

که حتی

سر سوزنی مرا به یاد نمی‌آوری؟


نشانه

چشمانم را نشانه می‌گذارم

به انتظار

در لانه‌ی ساده و صمیمی گنجشکی

در ارتفاع شاخساران سبز همان نارون

که تاب ِ بی‌تاب ِ کودکی‌مان

از شاخه‌های معطرش آویخته است

و بر تن تناور تبدارش

ابتدای نام من و تو

حک شده است

- به خطی کودکانه -

نه دشنه‌ای

نه هراسی

با خود هیچ میاور

- کیفیت نگاهت کافی است -

و گیسوان ریز بافته‌ات،

و لبخنده‌هایت

چشمانم را نشانه می‌گذارم بیدار:

تا آمدنت

کوزه‌ای آب آنجاست

و آینه‌ای

تا خود را در آن بازیابی

و چشمانم،

تا مرا بازشناسی

زنهار!

صدای کلاغان را به هیچ مگیر!

و هر نوای ناهموار را

تنها شنیدن ترنم نام خوش نوای دلت

کافی است

آن گاه که آمدی و به هم بافته شدیم

تنها تلاقی نگاهمان برای باران عشق

و کشف دوباره‌ی آن آتش نامیرا

کافی است

بی‌گمان،

دیگر روز:

در همانجا که تو و من ایستاده‌ایم

معبدی می‌سازند

که نارون

درخت مقدسش خواهد بود.


چشمان بسته‌‌ی یعقوب

آن گاه که هفت گاو فربه

هفت گاو لاغر را بلعیدند

دانستم

که قحط سالی عشق حتمی است

و یوسف:

"میهمان همیشه‌ی انتهای چاه،

گمشده‌ی همواره‌ی زلیخا

در هیاهوی آهن و فولاد"

از آن گاه

خیال گل‌های حسن یوسف را

بر گلدان‌های خالی نقش می‌زنند...

چشمان گرسنه‌ی یازده گرگ وحشی

در تیرگی‌های سال‌های قحطی

و هجوم ملخ

بدون فرصت رقص رستن و روییدن خوشه‌های گندم

بافه و بارآمدن،

خرمن و نان،

بدینسان یعقوب پیراهن یوسف را

در حراجی خیابان یازدهم

به بهای یک قرص نان فروخت:

زین پس جهان را

با چشمانی بسته می‌نگرم!



دشوار

صدای مرا ندیدید؟!

دشوار نیست گم شدن رخش

یا لنگه‌ی کفش شهزاده‌ای مغرور

و یا رفتن در آن سوی قاف‌های بی‌نشان خاک

من صدایم را

در هیاهوی طبل‌های طبال‌های تو خالی

گم کرده‌ام

دشوار نیست ندیدن به نگاه

یا دیدن و خود را زدن به آن کوچه‌ی دیگر

یعنی که ندیدم!

من صدای خویش را

در آوار سکوت، سکوت‌های نابهنگام

گم کرده‌ام

دشوار نیست گم شدن

و یافتن خویشتن در بی‌نشانگی

و نا پیدایی

من صدای خویش را

در دیکته‌های تحکم آمیز آموزگاران دروغین

در تلاطم روزگار

گم کرده‌ام...