پروانه‌ها

می‌خواهی چشم و ذهن‌ات را مکدر نکنی، در پی آفتاب بدو در سایه!

پروانه‌ها

می‌خواهی چشم و ذهن‌ات را مکدر نکنی، در پی آفتاب بدو در سایه!

نشانه

چشمانم را نشانه می‌گذارم

به انتظار

در لانه‌ی ساده و صمیمی گنجشکی

در ارتفاع شاخساران سبز همان نارون

که تاب ِ بی‌تاب ِ کودکی‌مان

از شاخه‌های معطرش آویخته است

و بر تن تناور تبدارش

ابتدای نام من و تو

حک شده است

- به خطی کودکانه -

نه دشنه‌ای

نه هراسی

با خود هیچ میاور

- کیفیت نگاهت کافی است -

و گیسوان ریز بافته‌ات،

و لبخنده‌هایت

چشمانم را نشانه می‌گذارم بیدار:

تا آمدنت

کوزه‌ای آب آنجاست

و آینه‌ای

تا خود را در آن بازیابی

و چشمانم،

تا مرا بازشناسی

زنهار!

صدای کلاغان را به هیچ مگیر!

و هر نوای ناهموار را

تنها شنیدن ترنم نام خوش نوای دلت

کافی است

آن گاه که آمدی و به هم بافته شدیم

تنها تلاقی نگاهمان برای باران عشق

و کشف دوباره‌ی آن آتش نامیرا

کافی است

بی‌گمان،

دیگر روز:

در همانجا که تو و من ایستاده‌ایم

معبدی می‌سازند

که نارون

درخت مقدسش خواهد بود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد