پروانه‌ها

می‌خواهی چشم و ذهن‌ات را مکدر نکنی، در پی آفتاب بدو در سایه!

پروانه‌ها

می‌خواهی چشم و ذهن‌ات را مکدر نکنی، در پی آفتاب بدو در سایه!

چشمان بسته‌‌ی یعقوب

آن گاه که هفت گاو فربه

هفت گاو لاغر را بلعیدند

دانستم

که قحط سالی عشق حتمی است

و یوسف:

"میهمان همیشه‌ی انتهای چاه،

گمشده‌ی همواره‌ی زلیخا

در هیاهوی آهن و فولاد"

از آن گاه

خیال گل‌های حسن یوسف را

بر گلدان‌های خالی نقش می‌زنند...

چشمان گرسنه‌ی یازده گرگ وحشی

در تیرگی‌های سال‌های قحطی

و هجوم ملخ

بدون فرصت رقص رستن و روییدن خوشه‌های گندم

بافه و بارآمدن،

خرمن و نان،

بدینسان یعقوب پیراهن یوسف را

در حراجی خیابان یازدهم

به بهای یک قرص نان فروخت:

زین پس جهان را

با چشمانی بسته می‌نگرم!



نظرات 1 + ارسال نظر
تربن دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:18 ب.ظ http://tarbon.blogsky.com

هاین؟ مال خودت بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد