آن گاه که هفت گاو فربه
هفت گاو لاغر را بلعیدند
دانستم
که قحط سالی عشق حتمی است
و یوسف:
"میهمان همیشهی انتهای چاه،
گمشدهی هموارهی زلیخا
در هیاهوی آهن و فولاد"
از آن گاه
خیال گلهای حسن یوسف را
بر گلدانهای خالی نقش میزنند...
چشمان گرسنهی یازده گرگ وحشی
در تیرگیهای سالهای قحطی
و هجوم ملخ
بدون فرصت رقص رستن و روییدن خوشههای گندم
بافه و بارآمدن،خرمن و نان،
بدینسان یعقوب پیراهن یوسف را
در حراجی خیابان یازدهم
به بهای یک قرص نان فروخت:
زین پس جهان را
با چشمانی بسته مینگرم!
هاین؟ مال خودت بود؟